۱۳۹۰ آبان ۸, یکشنبه

یه سوال.....

امروز وقتی وارد بالاترین شدم... لینکی در مورد پرسپولیس دیدم که بالای 200 تا مثبت خورده بود و بیشتر از 150 تا کامنت داشت و جالب تر این که بیشتر از 14 هزار کلیک!!!  واز همه جالب تر موضوع داغ برای این موضوع.... این در حالیه که مهمترین موضوعات سیاسی و اجتماعی خیلی سخت امتیاز می آرن .... راستش نمی دونم چرا بیشترین امنتیاز ها رو لینک هایی می آرن که در مورد تجاوزه... حالا از هر نوعش!!!.... اگه بالاترین یه جور جامعه آماری از ایران باشه  اونوقت باید یه خورده جدی تر به این قضیه فکر کرد!!.... راستش من ناتوان هستم تو درک این موضوع!... می شه برام توضیخ بدین!

۱۳۹۰ تیر ۱۹, یکشنبه

من اعلام می کنم از امروز اگر مورد هر گونه تجاوز قرار بگیرم، حق هیچ گونه اعتراضی ندارم!


من امروز خبر تجاوز به یک فرشته ی معصوم را خواندم، و جز مثبت دادن به لینک های آن هیچ کاری نکردم!!
مثبت ؟! 
من امروز در برابر زجه ها و اشک های معصومیتی که در سرزمین نفرین شده ام، بی دفاع ماند هیچ فریادی نکشیدم! 
شاید این هم نوعی مبارزه بی خشونت ست!
من امروز از خودم، از اطرافیانم و از تمام هم میهنانم متنفر شدم.... اما تا شب به احتمال زیاد این تنفر جایه خود را به فراموشی خواهد داد... مثل تمام فاجعه هایی که در این مدت صبح ها خواندم و شب ها فراموش کردم.... چرا که اگر فراموش نکرده بودم، به هیچ عنوان، به هیچ عنوان شب نباید می توانستم بخوابم!   

آی ملت، آی ملت یادتان هست ..... « ایرانی با غیرت.... حمایت، حمایت»!!
آی ملت،آی ملت بی غیرت... حمایت حمایت.... این بار پایه "چیز" سیاسی در بین نیست..... این بار تنها صحبت از اشک های دختر معصومی ست که حتا شاید نداند معنی زجری که کشید چه بود.....
نه صدای حمایتی نمی آید.... ما انگار بد بی غیرت شده ایم.... بهتر که بروم چند تا مثبت دیگر....
اما قبل از آن با صدای بلند اعلام می کنم.... به تمام دلایلی که در بالا گفتم.... از این لحظه به بعد هر لحظه اگر شنیدید من در روز روشن وسط همین تهران، شاید وسط همین "میدان انقلاب" مورد تجاوز قرار گرفتم، لازم نیست هیچ اعتراضی کنید... من هم قول می دهم که لال باشم... مثل امروز
اما راستی فقط .... مثبت به لینک های خبر تجاوز به من فراموشتان نشود!
با تشکر.....
 

۱۳۹۰ خرداد ۲۹, یکشنبه

کسی‌ می‌‌تونه کمک کنه خواب‌ام رو کامل کنم؟



دیشب یه خواب دیدم، یه خوابه قشنگ و عجیب!..... خواب دیدم دارم یه کلیپِ زیبا می‌‌بینم، یه کلیپ زیبا در مورد جنبش سبز....تمام لحظه به لحظه‌ای اون کلیپ‌-خواب جلوی چشمامه.... ولی‌ متأسفانه از شعر اون کلیپ-خواب فقط بیت اولش یادمه.... دلم می‌خواد یکی‌ که میتونه اون شعر رو کامل کنه.
بیت اولش این بود:
نسل ما، نسل بی‌ همتا است   نسل ما، نسل آرزو‌های فرداست

این تنها بیتیه که کامل به یادمه، از بقیه‌اش فقط چند تا کلمه یادم مونده..مثل: در راه آزادی، خشونت،
کاش یکی‌ بتونه این شعر رو برای من کامل کنه! :)

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۳, سه‌شنبه

روز معلم واقعی گرامی باد


قسم به اسمتو که حک شده رو قلبا
قسم به بغض مادرت فرزاد
اگه نگیرم انتقامتو فردا
بزار اسم و رسم من بره بر باد
نوزده اردیبهشت روز معلم
از صمد بهرنگی تا فرزاد کمانگر

 

۱۳۸۹ اسفند ۲۷, جمعه

به یاد امیدرضا میرصیافی... اولین وبلاگنویسی که در زندان کشته شد...



امروز ۱۸ مارس، دومین سالمرگ اولین وبلاگ نویس زندانی در جهان بود... ( این افتخار هم به نام دیکتاتور ایرانیست!)... وبلاگ نویسی که تنها جرمش این بود که پرسید: آقای خامنه‌ای من واجب تر‌ام یا پسر سید حسن نصرلله ؟.... وبلاگ نویسی که نوشت: چه انتظاری از کسی‌ میرفت که تمام احساسش به ایران یک هیچ بود!*..... امیدرضا آماده از یک خانواده ی محروم بود، وبلاگش را به خاطر دارم که پر از عکس کودکان کار بود... ۲ سال پیش وقتی‌ که امیدرضا را به همین ساده گی‌‌ در زندان کشتند باور نمی‌کردیم  در طول ۲ سال آینده این همه امیدرضا از این سرزمین دژخیمان خواهند گرفت.... نداها.. سهراب ها... ژاله ها.... اگر امیدرضا امروز زنده بود حتما برای تک‌ تک‌ گٔل‌های این سرزمین که در طول این ۲ سال جاودانه شدند مینوشت.... این روز‌ها چهره ی "حسین رونقی" من رو به یاد امیدرضا می‌‌اندازه.... آرزو می‌‌کنم که ما منتظر نشویم تا تک تک امیدرضا‌هایی‌ این آب و خاک را از ما بگیرن....

* امیدرضا میرصیافی مطلب بلندی نوشته بود در مورد خمینی و "هیچ" معروف‌اش که احساس‌اش در لحظه ی ورود به ایران بعد از ۱۵ سال بود

۱۳۸۹ اسفند ۹, دوشنبه

هم وطن بسیجی ام....


هم وطن بسیجی ام....
فردا به خیابان خواهم آمد... برای عهدی که با خود و خدای خود دارم.... برای عهدی که با ایران‌ام دارم.
هم وطن بسیجی‌ ام... اجازه بده صادقانه بگویم، بی‌ هیچ شرمندگی.... بگویم که، از مرگ می‌‌ترسم... از شکنجه می‌‌ترسم... اما در حقارت زنده بودن، و نه‌ زندگی‌ کردن، را بیشتر از همه می‌‌ترسم...
می‌ ترسم...
می‌ ترسم فرزند فردای من در ایرانی‌ بزرگ شود که نامش با حقارت پیوند خورده است. همان ایرانی‌ که با شنیدن هزاران باره سرود "ای ایران...‌ای مرز پر گهر" ضربان قلب بیشتر ماها بالا می‌‌رود و نمی توانیم با تک تک  کلماتش همراهی نکنیم...
...جانم فدای خاک پاک میهن ام....
هم وطن بسیجی ام....
هنوز جای ضربات باتوم تو بر بدنم درد دارد .... نه درد جسمی‌.... که کبودی هایه شدیدش بعد از ۱۰-۱۵ روز کامل بهبود می‌ یافت و دردش بعد از ۴-۵ روز.... اما جایه درد ضربه‌های یک هم وطن، چیزی نیست که به این راحتی‌ و با گذشت که با گذشت چند ماه و چند سال از روح ام پاک شود.
هم وطن بسیجی‌ ام...
هنوز بعضی‌ شب‌ها صدای تو را در خواب می‌‌شنوم که بر سرم فریاد میزدی.... هنوز در خواب صفت های  رکیکی را که به من نسبت می‌‌دادی می‌‌شنوم .... که درد این کلمه‌ها ( اگر بتوان به آن‌ها کلمه گفت)، هزاران بار بیشتر از ضربه‌های باتوم ات بود...نمی‌ دانستم اشک هایم  از درد و وحشت مرگ است ( که زیر ضربه‌های تو در خیابان احساس نزدیکی‌ شدیدی با مرگ داشتم)، یا از آن همه نسبت‌های ناروا که به من می‌‌زدی، که خداوند ما، خداوند من و تو هم وطن ایرانی‌ ام، شاهد  ‌ست که تنها تهمت‌هایی‌ نابخشودنی بود و بس که به من روا میداشتی.... منی‌ که همیشه نجابتم سر بلندی خودم بود و پدر و مادرم....
تمام این چندین و چند ماهی‌ که به خیابان نیومده بودم، تصور می‌‌کردم، تجسم می‌‌کردم، که حس کنم، که تجربه کنم، احساس تو را، تو هم وطن بسیجی‌‌ام را، هنگام فریاد  کشیدن بر سرم، هنگام پایین آوردن ضربه‌های باتوم ات را بر پیکر لاغرم... راستی‌! یادت هست که چه طور بی‌ دفاع دست‌هایم را سپر سر کرده بودم تا ضربه هیات به سرم نخورد؟... آخر گفتم که من از مرگ می‌‌ترسم...
هم وطن بسیجی‌ ام....
من تمام تهمت‌هایت را خواهم بخشید... 
نه!
همین امروز، همین لحظه تو را بخشیدم.... چون می‌‌دانم که تو در طول این ماه‌ها مثل منت به آن لحظه‌ها فکر کرده ا ی .... ایمان دارم که چشم‌هایم را  که زیر ضربه‌های باتوم ات به تو نگاه می‌‌کرد هر چند با وحشت، به خاطر داری.... من ایمان دارم که تو به صداقت چشم‌هایم فکر کرده ا.... من همین لحظه تو را بخشیدم... چون می‌‌دانم که تو سه شنبه‌های  در راه ، برادر من خواهی‌ بود.... نه‌ یک برادر بسیجی‌، که یک برادر هم وطن!....
هم وطن بسیجی‌ ام، برادر هم وطن ام....
تمام روزهایی که پا در خیابان گذشتیم، فقط ترس ، وحشت، نفرت، باتوم، گاز اشک آور و تهمت‌های ناروا تو نبود ... می‌‌خواهم تو را در لحظه‌های شیرینش نیز شریک کنم.... هر چند گفتن‌اش کجا و تجربه‌اش کجا....آخر می‌‌دانم که تو شانس لمس آن همه زیبایی را نداشتی‌.... از تو بدونه آنکه بدانی دریغ کرده اند....
هم وطن بسیجی‌ ام... برادر هم وطن ام....
بگذار برایت از لحظه‌هایی‌ بگویم که بین انبوه جمعیت ۲۵ خرداد سال گذشته همه چه طور برایم خانواده شده بودند... همه برادر، خواهر ، پدر و مادرم شده بودند.... مندر کنار طی‌ خواهر و مادر‌ام در بین آن جمعیت آن چنان احساس غرور داشتیم که با هیچ کلمه آای نمی‌‌توان‌ام برایت توصیف کنم... هنوز صدای مادرم را در گوش‌ام می‌‌شنوم که چه طور همه را پسرم و دخترم می‌‌نامید،حتا کسانی‌ که از او بزرگ تر بودند... به شکل غریبی آن روز همه خواهر و برادر بودیم، فرق از هر فرهنگ و قومیتی... تجسم کن... تجسم کن ش میلیون خواهر و بردار.... لذتش را می‌‌توانی‌ تصور کنی‌؟.... نه‌ می‌‌دانم که چشیدن لذت آن رو را برای همیشه از دست داده آای !...  روزهای بعد هم این احساس تکرار شد.... میدان "هفت تیر".... خیابان "ولی‌ عصر" ،میدان "امام خمینی" .....
اولین ضربه ی باتوم ات روز ۳۰ خرداد بر بدنم نشست... همان روزی که "ندا"ی عزیز شهید شد.... آن روز هم یکی‌ از هزاران هزار بردارم به من و خواهرم برای فرار فرار کمک کرد.... او به معنی‌ واقعی‌ کلمه از ناموس‌اش (من و خواهرم) در برابر تو دفاع کرد (خدایا هر کجا که هست به سلامت دارش) .... تصور کن در برابر تو!.... 
هم وطن بسیجی‌ ام...
لحظه آای ، فقط لحظه ای خودت را به جای آن برادر عزیزم تصور کن... حتا برای لحظه‌ای به او حسودی نمی‌‌کنی‌؟... به او که من، همیشه و همیشه برایش سر بلندی آرزو خواهم کرد....
این لحظه‌ها بارها و بارها تکرار شد، آن قدر تکرار شد که اکنون می‌‌دانم در هر کجای "ایران زمین" یکی‌ از هزاران بردارم زندگی‌ می‌‌کند....
هم وطن بسیجی‌ ام....
سه شنبه‌های پیش رو من و بقیه خواهر و برادرانم دوباره به خیابان خواهیم آمد.....
فردا
تو یکی‌ از هزاران هزار بردارم باش....
بردار بسیجی‌ نه!...
بردار هم وطن‌ام باش....
برادری که مادرمان ایران، به قدم‌هایش بر پیکر درد مندش ببلد....
برداری که برایش بنویسم 
بردار ایرانی‌ ام.....