هم وطن بسیجی ام....
فردا به خیابان خواهم آمد... برای عهدی که با خود و خدای خود دارم.... برای عهدی که با ایرانام دارم.
هم وطن بسیجی ام... اجازه بده صادقانه بگویم، بی هیچ شرمندگی.... بگویم که، از مرگ میترسم... از شکنجه میترسم... اما در حقارت زنده بودن، و نه زندگی کردن، را بیشتر از همه میترسم...
می ترسم...
می ترسم فرزند فردای من در ایرانی بزرگ شود که نامش با حقارت پیوند خورده است. همان ایرانی که با شنیدن هزاران باره سرود "ای ایران...ای مرز پر گهر" ضربان قلب بیشتر ماها بالا میرود و نمی توانیم با تک تک کلماتش همراهی نکنیم...
...جانم فدای خاک پاک میهن ام....
هم وطن بسیجی ام....
هنوز جای ضربات باتوم تو بر بدنم درد دارد .... نه درد جسمی.... که کبودی هایه شدیدش بعد از ۱۰-۱۵ روز کامل بهبود می یافت و دردش بعد از ۴-۵ روز.... اما جایه درد ضربههای یک هم وطن، چیزی نیست که به این راحتی و با گذشت که با گذشت چند ماه و چند سال از روح ام پاک شود.
هم وطن بسیجی ام...
هنوز بعضی شبها صدای تو را در خواب میشنوم که بر سرم فریاد میزدی.... هنوز در خواب صفت های رکیکی را که به من نسبت میدادی میشنوم .... که درد این کلمهها ( اگر بتوان به آنها کلمه گفت)، هزاران بار بیشتر از ضربههای باتوم ات بود...نمی دانستم اشک هایم از درد و وحشت مرگ است ( که زیر ضربههای تو در خیابان احساس نزدیکی شدیدی با مرگ داشتم)، یا از آن همه نسبتهای ناروا که به من میزدی، که خداوند ما، خداوند من و تو هم وطن ایرانی ام، شاهد ست که تنها تهمتهایی نابخشودنی بود و بس که به من روا میداشتی.... منی که همیشه نجابتم سر بلندی خودم بود و پدر و مادرم....
تمام این چندین و چند ماهی که به خیابان نیومده بودم، تصور میکردم، تجسم میکردم، که حس کنم، که تجربه کنم، احساس تو را، تو هم وطن بسیجیام را، هنگام فریاد کشیدن بر سرم، هنگام پایین آوردن ضربههای باتوم ات را بر پیکر لاغرم... راستی! یادت هست که چه طور بی دفاع دستهایم را سپر سر کرده بودم تا ضربه هیات به سرم نخورد؟... آخر گفتم که من از مرگ میترسم...
هم وطن بسیجی ام....
من تمام تهمتهایت را خواهم بخشید...
نه!
همین امروز، همین لحظه تو را بخشیدم.... چون میدانم که تو در طول این ماهها مثل منت به آن لحظهها فکر کرده ا ی .... ایمان دارم که چشمهایم را که زیر ضربههای باتوم ات به تو نگاه میکرد هر چند با وحشت، به خاطر داری.... من ایمان دارم که تو به صداقت چشمهایم فکر کرده ا.... من همین لحظه تو را بخشیدم... چون میدانم که تو سه شنبههای در راه ، برادر من خواهی بود.... نه یک برادر بسیجی، که یک برادر هم وطن!....
هم وطن بسیجی ام، برادر هم وطن ام....
تمام روزهایی که پا در خیابان گذشتیم، فقط ترس ، وحشت، نفرت، باتوم، گاز اشک آور و تهمتهای ناروا تو نبود ... میخواهم تو را در لحظههای شیرینش نیز شریک کنم.... هر چند گفتناش کجا و تجربهاش کجا....آخر میدانم که تو شانس لمس آن همه زیبایی را نداشتی.... از تو بدونه آنکه بدانی دریغ کرده اند....
هم وطن بسیجی ام... برادر هم وطن ام....
بگذار برایت از لحظههایی بگویم که بین انبوه جمعیت ۲۵ خرداد سال گذشته همه چه طور برایم خانواده شده بودند... همه برادر، خواهر ، پدر و مادرم شده بودند.... مندر کنار طی خواهر و مادرام در بین آن جمعیت آن چنان احساس غرور داشتیم که با هیچ کلمه آای نمیتوانام برایت توصیف کنم... هنوز صدای مادرم را در گوشام میشنوم که چه طور همه را پسرم و دخترم مینامید،حتا کسانی که از او بزرگ تر بودند... به شکل غریبی آن روز همه خواهر و برادر بودیم، فرق از هر فرهنگ و قومیتی... تجسم کن... تجسم کن ش میلیون خواهر و بردار.... لذتش را میتوانی تصور کنی؟.... نه میدانم که چشیدن لذت آن رو را برای همیشه از دست داده آای !... روزهای بعد هم این احساس تکرار شد.... میدان "هفت تیر".... خیابان "ولی عصر" ،میدان "امام خمینی" .....
اولین ضربه ی باتوم ات روز ۳۰ خرداد بر بدنم نشست... همان روزی که "ندا"ی عزیز شهید شد.... آن روز هم یکی از هزاران هزار بردارم به من و خواهرم برای فرار فرار کمک کرد.... او به معنی واقعی کلمه از ناموساش (من و خواهرم) در برابر تو دفاع کرد (خدایا هر کجا که هست به سلامت دارش) .... تصور کن در برابر تو!....
هم وطن بسیجی ام...
لحظه آای ، فقط لحظه ای خودت را به جای آن برادر عزیزم تصور کن... حتا برای لحظهای به او حسودی نمیکنی؟... به او که من، همیشه و همیشه برایش سر بلندی آرزو خواهم کرد....
این لحظهها بارها و بارها تکرار شد، آن قدر تکرار شد که اکنون میدانم در هر کجای "ایران زمین" یکی از هزاران بردارم زندگی میکند....
هم وطن بسیجی ام....
سه شنبههای پیش رو من و بقیه خواهر و برادرانم دوباره به خیابان خواهیم آمد.....
فردا
تو یکی از هزاران هزار بردارم باش....
بردار بسیجی نه!...
بردار هم وطنام باش....
برادری که مادرمان ایران، به قدمهایش بر پیکر درد مندش ببلد....
برداری که برایش بنویسم
بردار ایرانی ام.....
besiar aaali bood, moohye tanam sikh sikh shod
پاسخحذف"می ترسم فرزند فردای من در ایرانی بزرگ شود که نامش با حقارت پیوند خورده است. همان ایرانی که با شنیدن هزاران باره سرود "ای ایران...ای مرز پر گهر" ضربان قلب بیشتر ماها بالا میرود و نمی توانیم با تک تک کلماتش همراهی نکنیم...
پاسخحذف...جانم فدای خاک پاک میهن ام...."
بسیار زیبا و دلنشین و ماندگار
درود بر شما